- امیررضا! امیررضا! بدو بیا دیگه!
امیررضا تر و فرز خودش رو رسوند توی هال. موهایش هنوز مثل جوجه تیغی بالا بود.
- پسرم! تا من این سیبا رو میچینم توی ظرف تو هم یه دستمال بکش رو سفره که خاک نشسته روش.
تا سال تحویل فقط پنجاه دقیقه مونده بود. امیررضا و نیوشا بیشتر از بابا و مامان ذوق داشتند که لحظه سال تحویل بنشینند دور سفره هفتسین.
- آمنه! پاچه این شلوار من رو ندوختی؟
- ای وای! یادم رفت! دیشب که سر چرخ خیاطی بودم ده بار گفتم کسی لباساش نیاز به درست کردن نداره، هیچی نگفتی! زود باش بده من!
ادامه مطلب
درباره این سایت