آشنایی با فرنوش را به راستی سعادتی برای خود میدانستم. به همین خاطر همیشه خداوند را شکر میکردم، چرا که به زودی با دختری ازدواج میکنم که هیچ نقصی ندارد و مرا فقط به خاطر خودم دوست دارد. فرنوش حاضر شده بود با همه فقر و نداری من بسازد و من هم که این رفتار او را میدیدم، تمام سعی و تلاش خود را به کار بسته بودم تا جایی که میتوانم نظر او را تامین کنم.
از همین رو وقتی فرنوش به من گفت خواستهای دارد بیدرنگ گفتم:
- فرنوشجان! من با جان و دل حاضرم خواستهات را عملی کنم البته به شرطی که در توانم باشد.
- راستش میخواهم چیزی بگویم که خیلی هم باب میل من نیست ولی چون آرزوی قلبی پدر پیرم است، دوست دارم انجام بشود حقیقت اینکه پدرم همیشه آرزو داشته، مراسم عروسی من خیلی با شکوه و مجلل باشد بنابراین میخواهم از تو اجازه بگیرم تا از یک بانک وامی تهیه کنم که با آن بتوانیم عروسی مجللی برگزار کنیم.
ادامه مطلب
درباره این سایت